در میان تمام حکایتهای سرخ دشت نینوا، یک داستان بیش از همه قلب را میفشارد و روح را به آتش میکشد. داستانی که قهرمانش نه یک جنگجوی زرهپوش، که طفلی شش ماهه در قنداقی سفید است. حکایت «باب الحوائج»، حضرت علی اصغر (ع)، کوچکترین سرباز و بزرگترین سند مظلومیت عاشورا.
تصور کنید… خورشید بیرحمانه بر ریگهای تفتیدۀ کربلا میتابد. صدای العطش از خیمهها بلند است و در میان تمام تشنگان، نالۀ ضعیف کودکی شش ماهه، قلب پدر را به درد میآورد. لبان کوچکش از فرط تشنگی خشک شده و دیگر جانی برای گریستن ندارد.
در آن لحظۀ ناامیدی، حسین (ع)، کوه صبر و استقامت، آخرین امیدش را در آغوش میگیرد. او فرزندش را نه برای جنگ، که برای طلب جرعهای انسانیت به میدان میآورد. او قنداقۀ سفید را بر دستانش بلند میکند تا شاید تصویر معصومیت این طفل، دل سنگ سپاه دشمن را نرم کند. صدایش در تاریخ طنینانداز میشود: «ای قوم، اگر به من رحم نمیکنید، به این طفل شیرخوار رحم کنید. آیا نمیبینید که چگونه از تشنگی بیتاب است؟»
امید کوچکی در دلها جوانه میزند. شاید… شاید فطرت انسانی بیدار شود. اما افسوس که جهل و قساوت، عمیقتر از آن بود. پاسخی که از آن سوی میدان آمد، نه یک مشک آب، که تیری سه شعبه بود. تیری که با بیرحمی تمام، گلوی نازک و سفید طفل را نشانه گرفت و خون را بر دستان پدر جاری ساخت.
آن لحظه، آسمان گریست. حسین (ع) خون گلوی فرزندش را به آسمان پاشید و فرمود: «آنچه این مصیبت را بر من آسان میکند، این است که در محضر خدا و پیش چشم اوست.» او با دستان خود، برای دردانه شش ماههاش قبری کوچک در پشت خیمهها حفر کرد تا این سند بزرگ جنایت را به خاک بسپارد.
داستان علی اصغر (ع)، داستان یک فاجعه نیست؛ فریاد جاودانۀ مظلومیت است.
حکایت معصومیتی است که با بیرحمانهترین شکل ممکن پرپر شد. او کوچکترین شهید کربلاست، اما داغش تا ابد بر دل تاریخ سنگینی میکند. هر قطره اشکی که امروز برای آن گلوی خشکیده ریخته میشود، شهادتی است بر حقانیت حسین (ع) و لعنتی است بر ظلمی که در آن روز بر خاندان پیامبر رفت.
شیرخوارگاه حسینی، کلاس درسی است که به ما میآموزد عمق یک تراژدی را نه با قامت جنگجویان، که با خون گلوی یک طفل بیگناه باید سنجید.
نویسنده : مریم مشایخ
عکاس : امیرعلی خواجه وندی